زبان چو پسته شود سبز در دهن بی تو
گره چو نقطه شود رشتهٔ سخن بی تو
نفس گسسته چو تیری که از کمان بجهد
برون ز خانه دود شمع انجمن بی تو
صدف ز دوری گوهر، چمن ز رفتن گل
چنان به خاک برابر نشد که من بی تو
شود ز شیشهٔ خالی خمار می افزون
غبار دیده فزاید ز پیرهن بی تو
به چشم شبنم این بوستان گل افتاده است
ز بس گریسته در عرصهٔ چمن بی تو
ز ما توقع پیغام و نامه بیخبری است
گره فتاده به سررشتهٔ سخن بی تو
تو رفته ای به غریبی و از پریشانی
شده است شام غریبان مرا وطن بی تو
به روی گرم تو ای نوبهار حسن، قسم
که شد فسرده دل صائب از سخن بی تو